Wednesday, July 25, 2007

       

                    " جولاشگائيان، انتخابات را بردند "


سلولی از يک زندان، با تختی و سطلی و لامپی آويزان از سقف و زندانی ای که روی لبه ی تخت نشسته است  و گوش تيز کرده است به صدای باز و بسته شدن چند در، تا نوبت به بازشدن در سلول او می رسد و در، باز می شود و شخصی که سر تا پای او را شنل سياهی پوشانده است و صورتش چندان پيدا نيست،  پا به درون می گذارد و در، پشت سرش بسته می شود. شنل پوش می ايستد و لحظه ای به زندانی خيره می شود.
سکوتشنل پوش ( رو به زندانی) آماده هستی فرزندم؟زندانی : بلی.

"شنل پوش  قدمی به سوی تخت بر می دارد".

شنل پوش  :  خوب! من هم آماده ام که بشنوم.زندانی : چه چيز را بشنويد؟شنل پوش:  آنچه را که تا به حال انجام داده ای و يا آرزوی انجام شدنش را داری.
زندانی : آمده ايد که از من، اعتراف بگيريد؟!شنل پوش: نه فرزندم! آمده ام که با هم حرف بزنيم.

سکوت.
زندانی : چقدر وقت دارم؟شنل پوش: تا وقتی که زنده هستی.
زندانی : تا کی زنده هستم؟شنل پوش: تا وقتی که من، زنده هستم.
زندانی : شوخی تان گرفته است؟!شنل پوش: شوخی نيست فرزندم! مگر به تو، خبر نداده اند؟!زندانی : چه خبری؟!
شنل پوش: خبر آزادی ات را!زندانی : آزادی؟!
شنل پوش : تو، آزاد هستی. می توانی  بروی.
زندانی  : بروم؟! کجا بروم؟! آن بيرون منتظرهستند که تکه  پاره ام کنند!شنل پوش  : خوب! مگر خواست خودت، همين نبوده است؟!
زندانی : ولی نه به دست آنها!
شنل پوش  : حالا، چه فرقی می کند؟ مردن، مردن است. چه به دست يک نفر انجام بگيرد و چه به دست چند نفر.
زندانی :  آرزوی من، مردن نبوده است. آرزوی من، کشته شدن بوده است، اما نه به دست هر کسی، بلکه به دست قانون.
شنل پوش: ولی دادگاه، دليلی برای محکوم کردن تو،  پيدا نکرده است!  بيگناه شناخته شده ای!
زندانی : بی گناه؟! با آنهمه مدارکی که عليه من دارند؟! اين عادلانه نيست!

سکوت
شنل پوش: نه. عادلانه نيست. ولی، متاسفانه، من تنها کسی هستم که با تو هم عقيده ام و معتقدم که بی گناه نيستی!
زندانی : و اين را به دادگاه هم اعلام کرده ايد؟!
شنل پوش: چندين بار. حتی در دادگاه، حاضر شدم و شهادت دادم!زندانی : شهادت به چه؟!شنل پوش: به گناه کار بودن تو.
زندانی: بر اساس اعترافاتم؟!
شنل پوش: نه فرزندم! بر اساس مشاهدات خودم!
زندانی : کدام مشاهدات؟! شما که در هنگام  ارتکاب هيچکدام از آن جرائم، کنار من نبوده ايد!
شنل پوش: خدا که بوده است!

" تلفن همراه  شنل پوش به صدا در می آيد.   تلفن را از جيب شنلشش بيرون می آورد و جلوی گوشش می گيرد"
شنل پوش: ( رو به تلفن) الو.......... بلی.....بلی......... حتما..... متوجه هستم........ بلی..... متشکرم.
" شنل پوش به مکالمه ی تلفنی اش پايان می دهد، اما تلفن را در جيبش نمی گذارد"
شنل پوش: ( رو به زندانی) به خدا اعتقاد داری؟

"زندانی جواب نمی دهد!"
شنل پوش : پرسيدم به خدا اعتقاد داريد؟!زندانی : خواهش می کنم، تنهايم بگذاريد.
شنل پوش : چرا فرزندم؟زندانی : چون می خواهم تنها باشم.
شنل پوش : چرا فرزندم؟زندانی : ( فرياد می زند) چون می خواهم با خودم باشم. تنها!شنل پوش : ( فرياد می زند) چرا؟!

سکوت
زندانی : ( به شنل پوش خيره می شود) از قرار معلوم، مجبورم که به سؤالات شما پاسخ بدهم؟!شنل پوش: نه. مجبور نيستی.زندانی : پس چرا سر من داد می کشيد؟شنل پوش : برای آنکه تو، سر من داد کشيدی!
زندانی : من دادکشيدم، چون می خواهم تنها باشم و شما نمی گذاريد!
شنل پوش: من هم داد کشيدم؛ چون ،از تو سؤال کردم که چرا می خواهی تنها باشی و تو، درعوض جواب دادن به سؤال من، بر سرم دادکشيدی!
زندانی : داريد شکنجه ام می کنيد؟!
شنل پوش : شکنجه ات می کنم؟!
زندانی : با سؤال کردن!
شنل پوش : اگر معنای شکنجه، اين است، پس تو هم با جواب ندادن به سؤال های من، داری شکنجه ام می کنی!
زندانی : شما مجبور به تحمل شکنجه های من نيستيد. می توانيد برويد.

"  تلفن همراه شنل پوش،  به صدا در می آيد "

شنل پوش : ( رو به تلفن) الو...... بلی....... بلی..... بلی..........بسيار خوب.
" شنل پوش به مکالمه ی تلفنی اش خاتمه می دهد، اما همچنان تلفن را در دست دارد"

شنل پوش : ( رو به زندانی) می گويند با وجود آنکه دادگاه به بی گناهی ات رأی داده است، اما ، اکنون توافق شده است که  اگر بخواهی می توانی در زندان بمانی. به يک شرط!
زندانی : چه شرطی؟شنل پوش : به شرط  آنکه اجازه بدهی، من هم، در اينجا، پيش تو بمانم.
زندانی : ( می خندد) شوخی تان گرفته است؟!شنل پوش: نه فرزندم. شوخی ای در کار نيست. در حقيقت، من هم محکوم شده ام!
زندانی : محکوم؟  به چه جرمی؟شنل پوش : به جرم دفاع ازتو!زندانی : ولی، شما گفتيد که به گناهکار بودن من، شهادت داده ايد!
شنل پوش: شهادت دروغ فرزندم. شهادت دروغ! نظر دادگاه اين است که من به دليل اغراض شخصی ای که با تو داشته ام،  به گناهکار بودنت  شهادت داده ام!
زندانی : کدام اغراض شخصی؟!
شنل پوش :  آنها فکر می کنند که من در اصل، علاقه ای به بازی کردن اين نقش  نداشته ام، بلکه عاشق بازی کردن در نقشی بوده ام که الان تو داری آن را بازی می کنی!
زندانی :  کدام نقش؟!
" تلفن شنل پوش به صدا در می آيد".
.
شنل پوش : ( رو به تلفن) بلی........ بلی!..... متاسفم!....... معذرت می خواهم!....... چشم!

" شنل پوش به مکالمه ی تلفنی اش خاتمه می دهد "

شنل پوش : ( رو به زندانی ) بگذريم.... به هر حال،  برای تو، دو راه  بيشتر وجود ندارد؛ خارج شدن از زندان و تکه و پاره شدن به دست آنها و يا  ماندن درزندان، کنار من،  تا به کمک همديگر، گناهکار بودن تو را ثابت کنيم و بعد هم بر اساس تصميم قانون، محکوم به اعدام شوی و به آرزويت  جامه ی عمل بپوشانی.زندانی : انگيزه ی شما برای دفاع از محکوميت من چيست؟شنل پوش : تنهائی تو فرزندم.
زندانی : حتی به اين قيمت که به خاطر من، به زندان بيفتيد؟!
شنل پوش: ارزش تو، بالاتر از اين چيزها است!
زندانی : با اينهمه گناهانی که مرتکب شده ام؟!
شنل پوش : به عقيده ی دادگاه، همه ی آن گناهانی که تو مرتکب شده ای، در مقابل آنچه که، واقعا می توانسته ای مرتکب شوی، به اندازه ی قطره ای است در برابر دريا.
زندانی : و آنها، به همين دليل، مرا بی گناه می دانند!
شنل پوش : بلی. به عقيده ی آنها، يک قطره آب در برابر دريا، رقمی است که می شود از آن صرف نظر کرد!
زندانی : و به عقيده ی شما، نمی شود.
شنل پوش : به عقيده ی من فرزندم، يک قطره آب همانقدر آب است که يک دريا.
زندانی : يعنی شما، بر اساس کيفيت قضاوت کرده ايد و دادگاه، بر اساس کميت.
شنل پوش : به بيانی روشن تر، من بر اساس آنچه تو قدرت انجامش را داشته ای، قضاوت کرده ام و دادگاه، بر اساس آنچه تا به حال، انجام داده ای.
زندانی : ولی، نه شما و نه آنها، در داوری، به جبر شرايط بهائی نداده ايد.شنل پوش : شايد هم علتش آن بوده است که خودت در باره ی شرايطی که تو را ودار به انجام چنان جرائمی کرده اند، مهر سکوت برلب زده ای!
زندانی : شرايط، يعنی خود او. آيا سندی گوياتر از آن هم وجود دارد؟!
شنل پوش:  او می گويد که گناه بيرون انداخته شدنتان  از" باغ " ، بر گردن تو است!
زندانی : ( فريادزنان از جايش بر می خيزد) دروغ است! او داستان باغ را  ساخته است تا مرا بی گناه جلوه دهد!
شنل پوش: گناهکار!
زندانی : بسيار خوب! گناهکار! ای کاش از او می پرسيديد که گناه آوردنمان به آن باغ، بر گردن کيست؟!
" تلفن  شنل پوش به صدا در می آيد "

شنل پوش : ( رو به تلفن) بلی...... بلی!.... اطاعت می شود!

" پايان مکالمه ی تلفنی  شنل پوش "
شنل پوش : ( رو به  زندانی) پس به اين طريق، باغی،  در کار بوده است و تو، وجود آن را انکار نمی کنی!
زندانی : باغ  نه، بگوئيد داستان باغ! و همه ی عصبانيت او از همان لحظه ای شروع شد که من، دست به انکار آن داستان زدم؛  چون، نفی وجود آن داستان،  به معنای نفی وجود خود او است!
شنل پوش : و نفی وجو خودت!
زندانی : وجود من، به وجود آن داستان، وابسته نيست. اين، وجود داستان است که به وجود من، وابسته است. نقش من را از داستان برداريد، آن وقت خواهيد ديد که نه داستانی در کار است و نه باغی  و نه او!شنل پوش: و اين، همان چيزی است که تو در صدد اثبات آن هستی؟!
زندانی : من در صدد نفی و يا اثبات چيزی نيستم. من در جستجوی عدالت ام!
شنل پوش : و دادگاه هم، تو را به دليل همان عدالت خواهی ات بی گناه دانسته است؛ چون به عقيده ی آنها، ريشه ی همه ی آن گناهانی که مرتکب شده ای، از همان عدالت خواهی تو، آب می خورده است!
زندانی : اما، اينطور قضاوت کردن، عادلانه نيست! شنل پوش: عدالت، شمشيری است که چون در نيام است، فقط يک شمشير است و چون، بيرون کشيده شود، هفت شمشير می شود و چون به حرکت در آيد، هفتاد شمشير می شود و چون فرود آيد، هفتاد هزار سر را می شکافد. اما، چه کسی می تواند بگويد که ميان آنهمه سر، کدام سر به عدالت شکافته شده است؟!
زندانی : جوابش، روشن است. آن سری که از همه ی سرها، سر تر بوده است!
شنل پوش : و تو می خواهی که همان سر باشی؟!
زندانی : هستم. اما در شگفتم که چرا شمشير، فرود نمی آيد؟!
شنل پوش : دليلش اين است که هنوز از نيام بيرن کشيده نشده است  و تو خودت بايد کمک کنی تا از نيام بيرون کشيده شود!زندانی : چگونه؟شنل پوش : به من، اعتماد کنی.
زندانی : نمی توانم.
شنل پوش  : تو، چگونه جستجوگرعدالت هستی  که نه به او اعتقاد داری و نه به من اعتماد می کنی؟!
زندانی : من در جستجوی عدالتی هستم که که ايمان و اعتماد از دست رفته ام را به من باز گرداند!

" تلفن  شنل پوش، به صدا در می آيد ".

شنل پوش : ( رو به تلفن ) بلی......بلی..... صحيح...... خير...... عين سند است. در نسخه های قديمی هم اشاره ای به رنگ و نژاد و مذکر و مؤنث  بودن او، نشده است....... بلی..... خير....... اگر به چند جمله ی قبل که می گويد: من در جستجوی عدالتی هستم که  ايمان و اعتماد از دست رفته ام را...... بلی....... فکر نمی کنم..... خير..... اجازه بفرمائيد از خودش سؤال کنم –  شنل پوش رو به زندانی – برای تو، اين سؤال مطرح است که چرا وسط صحبت با تو، تلفن من، زنگ می زند؟!زندانی : خير.
شنل پوش: ( رو به تلفن ) جوابش منفی است......... بلی........ بلی..... بسيار خوب......... از لطف شما متشکرم.
" شنل پوش، اين بار، تلفن همراهش را درون جيبش می گذارد "

شنل پوش : ( رو به زندانی ) تبريک می گويم!  سر انجام، آرزويت بر آورده شد و همانطور که می خواستی، بر اساس رای دادگاه، گناهکار شناخته شدی و اعدام می شوی.
زندانی : حقيقت ندارد. باور نمی کنم!
شنل پوش : باور کن فرزندم. باور کن!
زندانی : ( نفس عميقی می کشد ) متشکرم.
شنل پوش : خواهش می کنم فرزندم. خواهش می کنم.
سکوت

زندانی : چه وقت؟شنل پوش : چه وقت چه؟زندانی : چه وقت حکم اعدامم اجرا می شود؟
شنل پوش : همين الان.
" شنل پوش به سرعت، هفت تيری از زير شنلش بيرون می کشد و رو به زندانی می گيرد و شليک می کند و زندانی، به زمين می افتد. نور از صحنه می رود. تاريکی"

              تابلوی دوم
 نوری موضعی ای در جلوی صحنه  روشن می شود و کارگردان نمايشنامه، از تاريکی انتهای صحنه بيرون می آيد و در درون نور موضعی می ايستد و رو به تماشاگران، شروع به صحبت می کند:

کارگردان : ( رو به تماشاگران) ..... فاجعه، هنگامی به وقوع می پيوندد که احساس می کنيد در نقشتی که برعهده ی شما گذاشته اند،  حسابی جا افتاده ايد، يعنی، يکدفعه می بينيد که نقش ديگری، در برابرتان ظاهر شده است و می خواهد که بازی کردن خودش را بر شما تحميل کند. نگران نباشيد! شما، خوش شانسترين ها هستيد، چون  خيلی از بازيگران پيش از شما، جانشان را بر سر اين تغيير نقش گذاشته اند، بدون آنکه شانسی برای تجديد نظر در مورد نقش های گذشته شان داشته باشند. اگرچه،  همچنانکه در قسمت اول نمايش با شليک شدن آن هفت تير،  ديديد  تضمينی وجود ندارد که فکر کنيم همه ی حوادث، بر وفق مراد ما اتفاق خواهد افتاد و ديگر ناظر صحنه های دلخراشی از آن نوع که شاهدش بوديم، نخواهيم بود! آنچه را که تا به حال تماشا کرديد، بازسازی صحنه ای بود، از يک ماجرای واقعی، ولی هولناک و دلخراش که برای چند نفر از افراد گروهی که قبل از شما، به اينجا آمده بودند، پيش آمده بود؛ می گويم هولناک و دلخراش، چون، پس از گلوله خوردن زندانی – که  قرار نبود  از هفت تير واقعی باشد و به زمين افتادن او، همزمان چند نفر ديگر با هفت تيرهای واقعی وارد صحنه شدند و جنگ مغلوبه شد وبه جای گلوله ی مشقی که شما امشب ملاحظه فرموديد، از هفت تيرهايشان گلوله های واقعی شليک شد وآاگرچه آن شب، برای جلوی گيری از هر گونه سوء استفاده ای از چنان اوضاع و احوالاتی، نيروهای  نظامی وادار به دخالت شدند، ولی متاسفانه ، شد آنچه نبايد بشود و آن نمايشنامه، در نهايت  يک کشته  و چند نفر مجروح به جا گذاشت!  و البته، برای بر طرف شدن هر گونه سوء تفاهمی بايد عرض کنم که درنمايشنامه ی  چند دقيقه ای که به آن گروه به ما داده بودند، و همچنين در طول تمرين هايشان، نه تنها صحبت از هفت تير و اين جور چيزها نکرده بودند، بلکه حتی اشاره ی کوچکی هم به کشتن و کشته شدن نمايشی هم نشده بود و در حقيقت،  نمايشنامه شان، به اين صورت تمام می شد که  آن شخص شنل پوش، پس از آخرين مکالمه ی تلفنی اش، صورت زندانی را می بوسيد و بعد هم با خوبی و خوشی، دست در دست همديگر، از سلول خارج می شدند و می پيوستند به مردمی که جلوی در زندان، برای آزادی زندانيانشان، اجتماع کرده بودند و به هر حال، اگرچه متاسفانه، يکی از بازيگران  آن نمايشنامه، قبل از رسيدن به بيمارستان، از دست رفت و برای حل معمايی که به وجود آورده بودند، نتوانست به ما کمک کند، اما با تحقيقاتی که بعدا به عمل آمد، معلوم شد که علت پيش آمدن آن حادثه ی هولناک و دلخزاش.....

" تلفن همراه کارگردان به صدا در می آيد. کارگردان، دستش را در جيب کتش می کند که تلفن را بيرون بياورد، اما به جای تلفن، هفت تيری بيرون می آيد و درست در لحظه ای که هفت تير را می برد جلوی گوشش، متوجه ی وجود آن می شود. با دستپاچگی، هفت تير را در جيبش می گذارد و از جيب ديگرش، تلفن را بيرون می آورد و جلوی گوشش می گيرد "

کارگردان: ( رو به تماشاگران)...... با عرض معذرت ...... -  رو به تلفن - ..... الو..... بلی..... بلی عاليجناب! .... بلی! ... اطاعت می شود!

" کارگردان، با کلافگی، تلفن را توی جيبش می گذارد. مانده است بلاتکليف که چه بايد بکند. در همين لحظه، نور عمومی صحنه،  به همراه موزيکی شاد،  روشن می شود. کارگردان که انگار از خواب عميقی بيدار شده باشد، به خودش تکانی می دهد و به همراه ريتم موزيک، رقص کنان به مرکز صحنه می رود و در همان حال که سعی می کند خودش را بسيار شاد و شنگول نشان دهد، با کم شدن موزيک،  به جلو صحنه می رود و رو به تماشاگران، شرو ع به صحبت  می کند"
کارگردان: ( رو به تماشاگران) بسيار خوب! از هر چه بگذريم، سخن دوست، خوشتر است. اولا، بايد عرض کنم که امتحاناتی را که تا به حال، در امور مربوط به " نقش پذيری "،  پشت سر گذاشته ايد، نسبت به دوره های قبل، بی نظير بوده است و.........
کسی از ميان تماشاگران : ( رو به کارگردان) ببخشيد! داشتيد راجع به علت آن حادثه ی هولناک و دلخراشی صحبت می کرديد که برای آن دو بازيگر پيش آمده بود و......کارگردان : ( عصبانی فرياد می زند ) بنشين سر جايت! – سعی می کند عصبانيت خودش را کنترل کند – شما، قرار است نقش تماشاگر را بازی کنيد! و کار تماشاگر،  فقط تماشا کردن است و حق هيچ گونه سؤالی ندارد! فهميده شد؟!
تماشاگر : ( می نشيند) بلی قربان!
کارگردان : ( رو به  تماشاگران، با لبخند)  بسيار خوب!  حالا، وقت آن رسيده است که به مسئله ی اصلی که درجه ی انعطاف پذيری شما، برای بازی کردن در نقش های مختلف اجتماعی است، بپردازيم. خوب! لطفا، کسانی که نقش تماشاچی به آنها واگذار شده است، در سالن بمانند و بقيه، تشريف بياورند، روی صحنه.
" موزيک "
" چهارمرد و يک زن، در ميان تماشاگران، از روی صندلی هايشان بر می خيزند و به روی صحنه می آيند و در يک خط،  پشت سر کارگردان می ايستند. حالت چهره و حرکاتشان، نشان می دهد که از وضعيتی که در آن قرار گرفته اند، ناراضی هستند، اما جرأت بيان آن را ندارند. وضعيتشان، وضعيت آدم هائی را تداعی می کند که به اتهام قتل، دراداره پليس، زير نور شديدی ايستاده اند تا از پشت ديواری نامرئی، به وسيله ی کسی که قاتل را به هنگام ارتکاب قتل ديده است، شناسائی شوند"

" پايان موزيک "
کارگردان : ( در حالی که خودش را از جلوی آنها به کناری می کشد) بسيار خوب! نقش هرکدامتان را که می خوانم، با صدای بلند، بگوئيد " من " و يک قدم، جلو بگذاريد. پادشاه!
پادشاه : ( قدمی  جلو می گذارد) من.
کارگردان : ملکه!
ملکه : ( قدمی به جلو می گذارد) من.
کارگردان : رئيس جمهور!
رئيس جمهور : ( قدمی جلو می گذارد) من.
کارگردان : آدمکش!
آدمکش : ( قدمی جلو می گذارد) من.
کارگردان : مخالف!
مخالف : ( جواب نمی دهد و پا پيش نمی گذارد).
کارگردان : ( رو به محالف ) با شما هستم!
مخالف : ( با کلافگی) نه!
کارگردان : نه؟!
مخالف : نه.  نمی توانم!
کارگردان : نمی توانيد؟!
مخالف : منظورم اين است که من نمی دانم.کارگردان: چه چيز را نمی دانيد؟!مخالف: مخالفت را.کارگردان: يعنی چه؟!
مخالف: يعنی اينکه، من  مخالف نيستم!کارگردان : پس چه هستيد؟!
مخالف : نمی دانم! منظورم اين است که من، هرگز در زندگی ام، مخالف چيزی نبوده ام!کارگردان : ( با سوء ظن، پوزخند  می زند ) اولا، نقش هائی که برعهده ی شما گذاشته می شود، لزوما، همان نقشی نيست که در گذشته تان، در قالب آن، انجام وظيفه می کرده ايد. ثانيا، همانطور می دانيد، در مرحله ی اول، پذيرفتن و بازی کردن در نقشی که به شما داده می شود، اجباری است. ثالثا، شما که ادعا می کرديد که از نقش های گذشته ای که در قالب آن، انجام وظيفه می کرده ايد، چيزی به خاطر نمی آوريد! بنابراين، از کجا می دانيد که در گذشته، مخالف نبوده ايد؟!مخالف : ( سرش را پائين می گيرد) آخر، من، اصلا،  معنای مخالف بودن را نمی فههمم!
کارگردان : لازم  نيست که معنای نقشی را که به شما وگذار می شود، همان اول، ابتدا به ساکن، بفهميد. برای فهميدن نقش، وقت داريد. نگران نباشيد!مخالف : ( در حالی که دچار تشنج می شود و به زمين می افتد،  فرياد می زند ) نه! نه! نه!
" کارگردان، لحظه ای به دست و پا زدن مخالف خيره می شود و بعد، دست هايش را چند بار به هم می کوبد و رو به افراد داخل صحنه می گويد"

کارگردان:  بسيار خوب! برای امروز کافی است. می توانيد برويد و استراحت کنيد!
 " نور از صحنه می رود
تابلوی سوم                       " نور به صحنه می آيد"
صبح روز بعدرستوران

" مخالف، در صندلی طرف راست ميزی که در وسط صحنه قرار دارد، نشسته است و در حالت خوردن صبحانه  است. آدمکش، با سينی صبحانه در دست، وارد می شود و به طرف مخالف می رود "
آدمکش : ( رو به مخالف) صبح بخير!
مخالف : صبح بخير.آدمکش : مزاحم که نيستم؟!
مخالف : نه. اصلا.
آدمکش : ( در طرف ديگر ميز می نشيند) تنها نشسته ای؟!
مخالف : چطور؟!
آدمکش : هيچی! همينطور پرسيدم. فکر کردم که شايد پس از قضيه ی  ديروز، خودت خواسته ای که تنها باشی. چون، تا حالا، بيشتر صبح ها، با جمع ديده بودمت!
مخالف : نه. دليل بخصوصی ندارد.
" آدمکش، مشغول خوردن صبحانه اش می شود"

سکوت
آدمکش : از من که نمی ترسی؟!
مخالف : چرا بايد از تو بترسم؟!
آدمکش : ( می خندد ) چون که من، يک آدمکش هستم!
مخالف : حقيقتش را بخواهی، قيافه ی تو، هيچ شباهتی به آدم کش ها ندارد!
آدمکش : آدم کشتن، ربطی به قيافه ندارد. همه می توانند آدمکش باشند!

سکوت

مخالف : ( از جايش بر می خيزد) خوب! متاسفانه، کار واجبی دارم.  مجبورم بروم!
آدمکش : ( آمرانه ) بنشين!
مخالف : (متعجب ) چه گفتی؟!
آدمکش : گفتم بنشين!
مخالف : چرا؟!آدمکش : می خواهم راجع به موضوع مهمی با تو صحبت کنم!

" مخالف، نمی نشيند و حالت ايستادنش، مانند آدمی است که خودش را برای يک جهش و بعد، يک فرار ناگهانی، آماده نگهداشته است "

مخالف : چه موضوع مهمی؟!

" آدمکش، با خونسردی، دست ها و لب هايش را با دستمال پاک می کند و ريزه ميزه های غذا را با نوک زبانش، از شکاف بين دندان هايش بيرون می کشد "

آدمکش : من از طرف  " مقام عالی " ، مأمور شده ام که تو را بکشم.مخالف : ( گيج شده است) از طرف مقام عالی؟!
آدمکش : بلی.
مخالف : ( عضلات بدنش شل می شوند و خودش را روی صندلی رها می کند) از طرف مقام عالی، مأمور شده ای که مرا بکشی؟!
آدمکش : بلی.
مخالف : چرا؟!
آدمکش : چرايش را اينجا نمی شود گفت. می رويم بيرون و با هم صحبت می کنيم!
مخالف : ( با عصبانيت ) چرا بيرون؟!
آدمکش : داد نزن! به اطرافت نگاه کن! چشم ها و گوش های مقام عالی را که می بينی؟! در چنين وضعيتی، داد زدن، نه تنها به تو کمکی نمی کند، بلکه حتی همان يک ذره نجات يافتن احتمالی ات را هم از دست می دهی!
مخالف : ( اطرافش را از زير نظر می گذراند. به تماشاگران خيره می شود) می فهمم!
آدمکش : ( بلند می شود و سينی صبحانه اش را بر می دارد) بنابراين، خيلی آرام و دوستانه، با بگو و بخند، سينی صبحانه مان را بر می داريم و می رويم به آشپزخانه، تحويل می دهيم و بعد هم، خارج می شويم. روشن است؟!
مخالف : بلی. روشن است!
" آدمکش، غش غش می خندد و به راه می افتد و مخالف هم به دنبالش و از صحنه، خارج می شوند"

" نور از صحنه می رود"

تابلوی چهام: نور به صحنه می آيدخارج از رستوران" اول مخالف و پس از او، آدمکش وارد صحنه می شود"

مخالف : ( رو به آدمکش) بسيار خوب! اينهم خارج از رستوران که می خواستی! حالا می توانی به من بگوئی که چرا بايد کشته شوم؟!آدمکش : ( اطرافش را از زير نظر می گذراند) اينجا نمی شود. می رويم به جنگل.مخالف : ( فرياد می زند) چرا به جنگل؟! مگر اينجا چه اشکالی دارد؟!
آدمکش : باز که داری داد می زنی؟!
مخالف : ( با صدائی آهسته) آخه، مگر اينجا چه اشکالی دارد؟!
آدمکش :  اشکالش اين است که سر راه است!
مخالف  : ( اشاره به جائی می کند) بسيار خوب! آنجا چطور است؟آدمکش : ( می خندد) از قيافه ات پيدا است که حسابی ترسيده ای! فکر می کنی که واقعا، به همين سادگی است؟!
مخالف : ( گيج شده است) چه چيز به همين سدگی است؟!
آدمکش : کشتن تو!
مخالف : هنوز هم باور نمی کنم!
آدمکش : چه چيز را باور نمی کنی؟!
مخالف : اينکه تو، آدمکش باشی!
آدمکش : خوب! بنابراين، دليلی برای ترسيدن از من وجود ندارد. و تازه، مطمئن باش که تا کاملا قانعت نکنم  و خودم هم قانع نشوم، تو را نخواهم کشت. راه بيفت! دارد ديرمان می شود!
" آدمکش راه می افتد و مخالف هم به دنبالش و از صحنه خارج می شوند "" نور از صحنه می رود "

 تابلوی پنجم
" نور به صحنه می آيد"
" مخالف وارد صحنه می شود،  صدای آدمکش، از پشت صحنه می آيد که فرياد می زند "
صدای آدمکش : کجا رفتی؟! کمی يواشتر! چرا می دوی؟!
مخالف : نترس! قصد فرار ندارم!
آدمکش : ( نفس نفس زنان وارد می شود) فرار؟! به کجا؟!
مخالف : ( به اطرافش نگاه می کند) حق با تو است! به کجا؟!
آدمکش : ( نفسی تازه می کند) فکر می کنم که در گذشته ها، اينطور نبوده ام. حتما از وقتی که مرا به اينجا آورده اند، اينطور شده ام. تند که راه می روم، نفسم می گيرد – به جائی اشاره می کند – آن بالا، روی دومين پيچ تپه، کنار دره، چند تا  تنه ی شکسته ی درخت هست. به آنجا که رسيديم، می توانيم روی يکی از آنها بنشينيم و با هم گپ بزنيم!
مخالف : حالا چرا آن بالا؟! گفتی توی جنگل؛ خوب! صد متر ديگر برويم، توی جنگل هستيم ديگر!
آدمکش :  تو نمی دانی! آنجا که من می گويم، مناسب تر است. منظره ی خوبی هم دارد. مشرف بر درياچه است و سايه روشن های زيبائی هم دارد. از همه بهتر، صدای آن رودخانه است که از آن پائين، از توی دره می آيد و می پيچد توی شاخه های درختان و پخش می شود. اگر آدم نداند که در آن پائين، رودخانه ای هم هست، فکر می کند که انعکاس صدای امواج دريا است. عجيب است. نه؟!
مخالف : ( که تا به حال، حواسش جای ديگری بوده است، به خود می آيد) چه چيز عجيب است؟!
آدمکش : صدای امواج دريا!
مخالف : ( گيج ) کدام دريا؟!
آدمکش : مثل اينکه جغرافيای اينجا را نمی شناسی!
مخالف : چرا می شناسم! اما احساس می کنم که ميان همه ی آن چيزهائی که در آن کتاب ها، نوشته شده است و ميان همه ی چيزهائی که در واقعيت اينجا دارد اتفاق می افتد، يک چيز غير واقعی وجود دارد!
آدمکش : ( با کنجکاوی به مخالف نزديک می شود) کدام چيز غير واقعی؟!
مخالف : ( از آدمکش، فاصله می گيرد) به طور مثال، همين رفتار خود تو! کجای اين رفتار، واقعی است؟! مثلا، تو، تا ديروز، دوست من بوده ای، اما امروز، آمده ای سر ميز صبحانه و پس از خوش و بش کردن، به من می گوئی که قرار شده است، مرا بکشی! بعد هم از من می خواهی که مثل يک بچه ی خوب، سرم را پائين بيندازم و دنبالت راه بيفتم و برويم توی جنگل! چرا؟! چون آقای آدمکشی که جنابعالی باشيد، در جنگل، يک مکان زيبا و شاعرانه ای را سراغ داريد که در آنجا، کشتن يک آدم، به شما بيشتر می چسبد! به نظر خود تو، يک چيز غير واقعی توی اين قضيه ی واقعی وجود ندارد؟!
آدمکش : ( به طرف خارج از صحنه، راه می افتد) جوابش را، آن بالا به تو خواهم داد!
" آدمکش از صحنه خارج می شود. مخالف هم به دنبالش. نور از صحنه می رود"
تابلوی ششم" نور به صحنه می آيد"" آدمکش، روی تنه ی شکسته ی درختی که در جلوی صحنه قرار دارد، نشسته است و به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره شده است. صدای پرندگان و گهگاهی، صدای امواج دريا است که از دور می آيد. آدمکش، پس از لحظه ای به پشت سرش نگاه می کند و فرياد می زند "

آدمکش : تمام نشد؟! سلسلت البول گرفته ای؟!مخالف : ( در حالی که مشغول بستن دکمه ی شلوارش است، وارد می شود) داد نزن. آمدم!
آدمکش : جای زيبائی است. نه؟مخالف : برای کشتن يا کشته شدن؟!
آدمکش : آدم های بدبينی مثل تو، هميشه نيمه ی خالی ليوان را می بينند!

" سکوت "
مخالف : ( معترض) خوب! حرف بزن! چرا بايد مرا بکشی؟!

آدمکش : اينطور که نمی شود. بايد بيائی و کنار من، بنشينی. دشمنی ای که با هم نداريم. آمده ايم اينجا که يک کمی با هم، گفتگو کنيم تا ببينيم بعدش چه می شود. بيا! بيا! زياد سخت نگير!
مخالف : ( با اکراه، روی تنه ی ديگر می نشيند) اينجا راحت تر هستم!

آدمکش: هرطور ميل تو است." آدمکش، به نقطه ی دوری در رو به رويش خيره می شود و سوت زنان، آهنگ شاعرانه و رمانتيکی را می نوازد. مخالف، پس از لحظه ای تحملش را از دست می دهد"
مخالف :  خواهش می کنم حرف بزن!
آدمکش : ( بی آنکه به مخالف نگاه کند) چرا نقش مخالفی که به تو واگذار شده است، قبول نمی کنی؟!
مخالف : برای آنکه، من مخالف نيستم!
آدمکش : مگر من که نقش آدمکش را پذيرفته ام، واقعا آدمکش هستم؟!
مخالف : نيستی؟!
آدمکش : نه.
مخالف : پس چرا من را به اينجا کشانده ای؟!
آدمکش : ما با هم به اينجا آمده ايم که من به تو بگويم که، اگر نقشی را که به تو واگزار شده است، نپذيری، به دستور مقام عالی،  مجبور هستم که تو را بکشم!
مخالف : و باز هم می گوئی که آدمکش نيستی؟!
آدمکش: من، دارم نقش آدمکش را بازی می کنم، همچنانکه، پادشاه، نقش پادشاه را و رئيس جمهور، نقش رئيس جمهور را و ديگران، ديگر نقش هائی که به آنها واگذار شده است. فقط، اين تو هستی که از پذيرش نقشی که بر عهده ات گذاشته شده است، سرباز زده ای!
مخالف : و به همين دليل هم، بايد کشته شوم؟!
آدمکش : درست است.
" سکوت. آدمکش، دوباره شروع می کند به سوت زدن"

مخالف : ولی، تو به من گفتی که تا قانعم  نکنی، نخواهی کشت.
آدمکش : سر قولم هستم.
مخالف : خوب! پس قانعم کن.
آدمکش : بسيار خوب! قانعت می کنم. من به دستور مقام عالی، بايد تو را بکشم، چون با بازی کردن در نقش" مخالف" که  به تو محول شده است، مخالفت کرده ای. خوب! اگر من هم با بازی در نقش " آدمکش" ای  که به من محول شده است، مخالفت کنم، آنوقت، به همين سرنوشت تو، دچار خواهم شد.  تازه،  فراموش نکن که من، دارم نقش آدمکشی را بازی می کنم که مخالفين مقام عالی را می کشد!
مخالف : ( مستاصل فرياد می زند) آخر، در صورتی که بازی کردن در نقش مخالف را بپذيرم، بازهم، تو مرا خواهی کشت!
آدمکش : ( با تعجب) چطور؟!
مخالف : مثل اينکه تو، معنای کلمه مخالف را نمی فهمی!
آدمکش : ( با کنجکاوی) تو، خودت می فهمی؟!
مخالف : معلوم است که می فهمم!

" آدمکش، به ناگهان، جلوی مخالف زانو می زند و به سبک نمايشنامه های کلاسيک، سخن می گويد"

آدمکش : ( ملتمسانه، رو به مخالف) آی آقای من! ای سرور من! استدعا دارم که لطف کنيد و به من بگوئيد که معنای مخالف چيست!

" مخالف، لحظه ای به آدمکش خيره می شود و بعد با لبخندی بر لب، دستش را به سوی آدمکش دراز می کند و در حالی که به او کمک می کند تا از جايش بلند شود، می گويد"

مخالف : ( رو به آدمکش) داری از نقشت فاصله می گيری! تو آدمکش هستی و اجير شده ی مقام عالی! چگونه، جلوی آدمی مثل من که مخالف مقام عالی هستم، زانو می زنی؟!

" آدمکش، روی پاهليش که می ايستد، می پرد و مخالف را در آغوش می گيرد و می بوسد و بعد، در حالی که دستمالی از جيبش بيرون می آورد و اشک های خودش را پاک می کند، می گويد"

آدمکش : ( رو به مخالف) تو آدم خوب و مهربانی هستی. خوشحالم که بالاخره، بازی کردن در نقش مخالف را پذيرفتی. اگر نمی پذيرفتی و مجبور می شدم که تو را بکشم، برای هميشه وجدانم آرام نمی گرفت!

" مخالف، شانه های آدمکش را می گيرد و در چشم های او خيره می شود می گويد"

مخالف : ( رو به آدمکش) ولی، تو، بازهم مرا خواهی کشت!
آدمکش : ( متعجب) خواهم کشت؟! برای چه خواهم کشت؟! تو که با دستور مقام عالی موافقت کردی و قرار شد که نقش مخالف را بازی کنی!
مخالف : با دستور مقام عالی موافقت کردم که نقش مخالف را بازی کنم. و کار تو، کشتن مخالفين است!آدمکش : ای بابا! مثل اينکه قضيه را خيلی جدی گرفته ای! عزيز من! قرار است که با هم، تئاتر بازی کنيم و در آن تئاتر،  تو، نقش مخالف  را بازی خواهی کرد و منهم نقش آدمکش را. والسلام!

" مخالف، رو به انتهای صحنه حرکت می کند. آدمکش به شيوه ی تئاتر کلاسيک، رو به او فرياد می زند"

آدمکش : ( رو به مخالف) به کجا می رويد، سرور من؟!
مخالف : ( می ايستد وبه شيوه ی تئاتر کلاسيک)  به آن  بالا . به سوی آن قله!آدمکش : برای چه سرور من؟!
مخالف : برای آنکه با نقشم، يکی شوم!
آدمکش : ولی، سرور من! آنجا، منطقه ای است ممنوعه!
مخالف : آنجا را، از آن رو، ممنوعه ناميده اند که  نقش مرا در خود دارد!
آدمکش : سرور من! آيا اجازه دارم که بپرسم، چه وقت، باز خواهيد گشت؟! مخالف : آن زمان باز خواهم گشت که با نقشم، يکی شده باشم!

" مخالف، در انتهای صحنه، ناپديد می شود و آدمکش، پس از لحظه ای که با پوزخندی بر لب، به جائی در بالای سر تماشاگران، خيره می شود، شاد و سوت زنان، به طرف تماشاگران می رود و از در انتهای سالن، خارج می شود.

" نور از صحنه می رود"

 

تابلوی هشتم
همان روزسالن تئاتر
صحنه تاريک است. صدای خنده ی چند نفر از دل تاريکی می آيد و همزمان با آن، صحنه روشن می شود  و ما،  می بينيم که کارگردان به اتفاق  " آدمکش، شاه، ملکه ورئيس جمهور"، وارد صحنه می شوند و روی صندلی هائی که اين طرف و آن طرف، پراکنده شده اند، می نشينند".
کارگردان : ( رو به آدمکش) که  اينطور! پس مخالف،  واقعا، باورش شده بود که مأ مور کشتنش شده ای!آدمکش : ( خنده اش ادامه دارد) از ترس، رنگش شده بود مثل گچ! تا برسيم به جنگل، تقريبا، نيمه جان شده بود.

ملکه  : ( آه می کشد)  طفلکی.

رئيس جمهور : اقدام به فرار هم کرد؟!
آدمکش  :  نه. ولی گمانم فکرش را کرده بود، چون با خنده به من گفت که نترس، نمی خواستم فرار کنم!

پادشاه  :  اگر فرار می کرد، چه می کردی؟!

آدمکش : ( می خندد) به کجا می خواست فرار کند؟!

رئيس جمهور : حالا، اگر مثلا فرار می کرد، چکارش می کردی؟ می کشتيش؟!

" آدمکش، جواب نمی دهد و به کارگردان نگاه می کند "

کارگردان :  به هر حال، خوشبختانه، چنين کاری نکرده است و مهم اين است که نقشه ی ما، به وسيله ی آدمکش به خوبی اجراء شده است و او را وادار به پذيرفتن بازی در نقش مخالف کرده ايم!

ملکه : ( نگران) پس چرا مخالف دير کرده است؟! از جنگل تا به اينجا که راهی نيست! نکند که خدای نخواسته، بلائی به سرش آمده باشد؟!

کارگردان : نگران نباشيد! با حراستی که از منطقه ی ممنوعه، به عمل می آيد، نه تنها خطری متوجه او نيست، بلکه موانع موجود در آن منطقه،  به او اجازه نخواهد داد که از فاصله ی معينی دورتر برود. همين حالا است که سر و کله اش پيدا شود!
پادشاه  : ( با کلافگی از جايش بلند می شود و تقريبا فرياد می زند) من، هنوز هم نفهميده ام که چرا بايد دستور کشتن مخالف بيچاره را صادر کنم!

" همه ی افراد می خندند و خنده شان که فروکش می کند، کارگردان از جايش بر می خيزد و همانطور که در صحنه قدم می زند، رو به پادشاه می گويد"

کارگردان : ( رو به پادشاه) اتفاقا، روی نکته ی مهمی انگشت گذاشته ای! به راستی، چرا بايد دستور کشتن او را صادر کنی؟! روشن است که خود تو، هيچ دشمنی شخصی ای با او نداری؛ همچنانکه هيچکدام از ما، دشمنی شخصی با  او نداريم! حتی، خود همين آدمکش که او را تهديد به کشتن کرده است! اما، وقتی او، نقش مخالف پادشاه را  بازی کند، می شود دشمن پادشاه!

پادشاه :  چرا دشمن پادشاه؟!

کارگردان :  مگر با منطق تو که پادشاه هستی، مخالف تو، دشمن تو محسوب نمی شود؟!

" پادشاه، دارد به به جوابی که می خواهد بدهد فکر می کند که ملکه، به ميان حرف آنها می پرد"

ملکه : ( رو به کارگردان) ) ولی، منطق همه ی پادشاهان اين نيست که مخالفشان را دشمنشان بدانند!
کارگردان : ( با کنجکاوی رو به ملکه) جالب است. ممکن است يکی از آن پادشاهان را نام ببريد!

ملکه :  مثلا، مثل همين پادشاهانی که  فاقد قدرت هستند و فقط جنبه ی تزئينی دارند. چنان پادشاهانی، مخالفين خودشان را دشمن خطاب نمی کنند!

کارگردان : بلی.درست است. آنها تزئينی هستند. و پادشاه تزئينی يعنی  شير بدون يال و دم اشکم!

رئيس جمهور :  ولی من، به عنوان رئيس جمهور، مخالف خودم را دشمن به حساب نمی آورم!

کارگردان : ( رو به رئيس جمهور) حالا بگذار رئيس جمهور بشوی!
" پادشاه و ملکه و آدمکش می خندند و درهمان لحظه، در انتهای سالن نمايش باز می شود و مخالف، با حالتی آشفته، در حالی که چوب بلندی در دست دارد، وارد می شود و طول سالن را به سوی صحنه، طی می کند و چون پای بر صحنه می گذارد، اول، کارگردان و شاه و ملکه و رئيس جمهور را از زير نظر می گذراند و بعد به جلوی صحنه می رود و رو به تماشاگران، به شيوه ی نمايشنامه ی کلاسيک، شروع به سخن می کند"

مخالف : ( رو به تماشاگران) ما، که هستيم؟! اينجا کجا است؟! از کجا آمده ايم؟! به کجا می رويم؟! آيا در ميان شما، کسی هست که به سؤالات من، پاسخ دهد؟!

" شاه و ملکه و رئيس جمهور و آدمکش، از چگونگی گفتار و رفتار مخالف، خنده شان می گيرد و در همان حال،  برای کسب تکليف، به کارگردان نگاه می کنند.  کارگردان، پس از لحظه ای خيره شدن به مخالف، از جايش بر می خيزد و از صحنه خارج می شود و می رود و در جائی ميان تماشاگران، در رديف اول، می نشيند و چون می بيند که پادشاه و ملکه و آدمکش و رئيس جمهور هم، به دنبال او از صحنه پائين آمده اند، رو به آنها فرياد می زند"

کارگردان : ( رو به افراد صحنه) شما، چرا از صحنه بيرون آمده ايد؟! روی سخن او با شما است! برويد وجوابش را بدهيد!
آدمکش : ( رو به صحنه می رود) من جوابش را می دهم!
کارگردان : ( با عصبانيت رو به آدمکش) صبر کن! تو، نه! ورود تو به صحنه، برای کشتن است، نه برای جواب دادن!

" آدمکش، خودش را جمع و جور می کند و می رود در جائی نزديک به کارگردان می نشيند  و با نشستن او، سکوت سنگينی بر فضای حاکم می شود. پادشاه و رئيس جمهور و ملکه، بلاتکليف ايستاده اند و به همديگر نگاه می کنند "
کارگردان :  ( رو به پادشاه و رئيس جمهور و ملکه ) معطل چه هستيد؟! چرا جواب مخالف را نمی دهيد؟!
ملکه : ( رو به کارگردان) اجازه هست؟!
کارگردان :  بفرمائيد!
ملکه : ( با احتياط)  البته، منظورتان از کشتن، همان کشته شدن نمايشی بايد باشد! درست فهميده ام؟!
کارگردان :  بستگی به آدمکش دارد که نقش خودش را تا چه اندازه، واقعی بازی کند!
پادشاه : ( رو به کارگردان) می بخشيد استاد! من، يک کمی گيج شده ام. يعنی شما می فرمائيد که اگر آدمکش، نقش خودش را واقعا و به طور واقعی بازی کند، آنوقت، ممکن است که روی صحنه، دست به آدمکشی بزند؟!
کارگردان : ( عصبانی)  بلی. هرکدام از شما که نتواند به خوبی، از عهده ی بازی کردن نقشی که به او واگذار شده است، بر آيد، به دست آدمکش کشته خواهد شد. تمام.رئيس جمهور : ( با صدائی لرزان) آيا در اين نمايشنامه، روشن است که بالاخره، کداميک از ما، به دست آدمکش، کشته خواهيم شد؟!
کارگردان: ( با سوء ظن) کدام نمايشنامه؟!رئيس جمهور : همين نمايشنامه ای که ما، در حال بازی کردن آن هستيم!
کارگردان :  نمايشنامه ای در کار نيست آقای عزيز! شما ها در حال تمرين نقش هائی هستيد که در آينده،  نياز به شناخت دقيق آن نقش ها داريد. همين و بس!
آدمکش : ( رو به شاه و ملکه و رئيس جمهور) نگاهشان کن! همه شان از ترس دارند فلج می شوند! نترسيد بابا! من برای کشتن، از چنان شيوه های مخملينی استفاده می کنم که فرصت يک آخ گفتن را هم نداشته باشيد تا چه رسد به اينکه فرصت پيدا کنيد که نمايشی يا واقعی بودنش را از هم تشخيص بدهيد!
پادشاه : ( جلوی آدمکش می ايستد و رو به ملکه و رئيس جمهور) نگران نباشيد! اگر من، پادشاه هستم، آدمکش، بدون اجازه ی من، هيچ غلطی نمی تواند بکند!
آدمکش  : ( می خندد) بنابراين، بهتر است که اول بروی روی صحنه و پادشاه بودن خودت را ثابت کنی!

" پادشاه، با عصبانيت، وارد صحنه می شود و در مقابل مخالف می ايستد"

پادشاه  : ( رو به مخالف ) من، پادشاه هستم و به تو دستور می دهم که با من مخالفت نکنی!
مخالف : پادشاه من، کسی است که پاسخ چهار سؤال مرا بداند!
پادشاه  : من، می دانم. سؤال کن!مخالف : سؤال اول: تو، که هستی؟پادشاه : من، پادشاه هستم!
مخالف : پادشاه، نقشی است که آن را بازی می کنی. خودت تو که هستی؟!
پادشاه  :  خودم؟!
مخالف : بلی. خودت!
پادشاه  : ( پس از لحظه ای سکوت) خود م، پادشاه هستم. مگر نه؟!
" مخالف، از جواب پادشاه خنده اش می گيرد. ملکه و رئيس جمهور و آدمکش هم از خنده ی مخالف، به خنده می افتند. پادشاه هم، از خنده ی آنها، خنده اش می گيرد و خودش را به گوشه ای می کشاند صورتش را ميان دست هايش پنهان می کند. کارگردان، از جايش بر می خيزد و با عصبانيت، به طرف ملکه و ورئيس جمهور می رود"

کارگردان : ( رو به ملکه و رئيس جمهور) بسيار خوب! يکی از شما برود روی صحنه و جواب مخالف را بدهد!

"  ملکه و رئيس جمهور، غش غش می خندند و ازجايشان تکان نمی خورند"

کارگردان : ( فرياد می زند)  با شما هستم! فهميديد که چه گفتم؟!

ملکه : ( رو به کارگردان) ممکن است سؤال کنم که چرا، سر ما، داد می کشيد؟!
کارگردان : ( عصبی) برای اينکه همانجا، مثل چوب ايستاده ايد و به روی صحنه نمی رويد!
ملکه :  شوخی تان گرفته است؟! بروم روی صحنه و بگويم که چه؟! بگويم که مثلا بنده، ملکه هستم  و باعث خنده ی ديگران شوم؟!

" پادشاه و رئيس جمهور و مخالف و آدمکش، غش غش می خندند. کارگردان، ناگهان از جيبش، چاقوئی بيرون می آورد و در حالی که آن را به سوی آدمکش پرتاب می کند، رو به او فرياد می زند".
کارگردان : ( رو به آدمکش) تا شماره ی سه، می شمارم. ملکه و رئيس جمهور، بايد روی صحنه باشند و تا من نگفته ام، کسی حق ندارد پايش را از صحنه بيرون بگذارد! در غير آن صورت، تو می توانی آنها را با همين چاقو، سوراخ سوراخ کنی!

" آدمکش، چاقو را در هوا می قاپد و خودش را به ملکه و رئيس جمهور می رساند "

آدمکش : ( رو به ملکه و رئيس جمهور) يا ا لله! فهميديد که استاد چه فرمودند! همه روی صحنه!
کارگردان : ( می شمارد)  يک.......... دو .......
" ملکه و رئيس جمهور، با يک خيز سريع، خودشان را به درون صحنه می رسانند "

ملکه : ( فرياد می زند) می بينيد! چاقوئی واقعی است. اين ديگر چه نمايشنامه ای است؟!
کارگردان : گفتم که نمايشنامه ای در کار نيست خانم!
پادشاه : ( رو به کارگردان) به هر حال،  شوخی خوبی نيست جناب استاد!
کارگردان : شوخی نيست پادشاه!
پادشاه :  شوخی نيست؟! يعنی چه شوخی نيست؟! منظورتان اين است که اگر من، همين حالا، پايم را از صحنه بيرون بگذارم، به دست آدمکش، کشته خواهم شد؟!
کارگردان : اگر باورتان نمی شود، می توانيد امتحان کنيد!

" پادشاه، با يک جست، ازصحنه  به بيرون می پرد"

کارگردان : ( رو به آدمکش ) آدمکش! پادشاه را بکش!

" آدمکش، خودش را به پادشاه می رساند و با هم گلاويز می شوند و کشان و کشان، به روی صحنه می آيند. ناگهان، پادشاه، فريادزنان،  از آدمکش، فاصله می گيرد و در حالی که بازوی  چپ خود را با انگشتان دست راستش پوشانده است و از لای انگشتانش، خون بيرون می زند، رو به افراد صحنه، فرياد می زند"

پادشاه : ( رو به افراد صحنه) می بينيد؟!.....  اين... خون.... من است!.... خونی واقعی!.... اين ديگر بازی نيست! 

" ملکه، با ديدن خون، جيغ می کشد و روی زمين می نشيند و سرش را ميان دست هايش می گيرد و ديگران،  وحشت زده، دور پادشاه را می گيرند.  پادشاه، آنها را کنار می زند و به جلوی صخنه می رود و رو به کارگردان، فرياد می زند "
پادشاه : ( رو به کارگردان) بسيار خوب! از اين لحظه به بعد، من، واقعا، پادشاه هستم؛ پادشاهی واقعی! بنابراين، همچنانکه چاقوی  واقعی را در اختيار آدمکش گذاشته ايد و او هم، واقعا، مرا با آن چاقو، زخمی کرده است، پس تاج و تخت و شمشيری واقعی را در اختيار من بگذاريد تا به شما ثابت کنم که مخالفت با پادشاه، چه عواقب هولناکی را به دنبال خواهد داشت تا چه رسد به آنکه، او را زخمی کنند!
کارگردان : ( می خندد) بسيار خوب! اول، چگونگی اعمال قدرت پادشاهی تان را، از مخالفتان که آنجا، در رو به روی شما ايستاده است، شروع کنيد!
" پادشاه، قدمی به سوی مخالف بر می دارد و بعد، بر می گردد وهمانطور که قطرات خون از بازويش می چکد،  لحظه ای متفکرانه، در صحنه، قدم می زند و ناگهان، رو به رئيس جمهور و ملکه می کند و فرياد می زند"

پادشاه : ( رو به رئيس جمهور و ملکه) من، به عنوان پادشاه، به شما دستور می دهم که مخالف را به اينجا بياوريد و وادارش کنيد که جلوی من، زانو بزند!

" ملکه و رئيس جمهور، با تعجب به همديگر نگاه می کنند و نمی دانند که چه بايد بکنند. مخالف، قدمی به سوی پادشاه بر می دارد"

مخالف : ( رو به پادشاه )  پادشاه من، آن کسی است که پاسخ سؤالات مرا بداند!
پادشاه : ( خشمگين، به طرف مخالف، می رود و فرياد می زند) خفه شو! پادشاه، مقامی نيست که به کسی، پاسخگو باشد! پادشاه، يعنی پادشاه! فهميدی؟!

" مخالف  و پادشاه، دست به يقه می شوند و رئيس جمهور، سعی می کند که آنها را از همديگر جداکند. ملکه، می  دود رو به جلوی صحنه "
ملکه : ( رو به کارگردان) ببخشيد استاد! من، کاملا گيج شده ام. من نمی دانم که نقش چه نوع ملکه ای را بايد بازی کنم؟! چون، حد اقل، همچنانکه می دانيد، سه نوع ملکه، در جهان، وجود دارد. يک نوعش، ملکه ای است که شوهرش پادشاه است. يک نوعش هم ملکه ای است که شوهر ش پادشاه بوده است ولی حالا مرده است. يک نوعش هم ملکه ای است که شوهر ندارد و خودش، همه کاره است. البته، خود اين ملکه هم، بر سه نوع تقسيم می شود. يک نوعش......کارگردان :  ( حواسش به دعوای پادشاه و مخالف است، با بی حوصلگی)  خانم! فعلا، نوعش را خودتان می توانيد انتخاب کنيد تا بعد ببينيم.....ملکه : به هر حال، من نمی خواهم ملکه ای باشم که چاقو بخورد! من می خواهم ملکه ای باشم که که با رأی مردم انتخاب شده است!
پادشاه : ( همانطور که با مخالف، در گير است، رو به ملکه فرياد می زند) خانم! داريد چکار می کنيد؟! انتخاب و رأی مردم، ديگر چه صيغه ای است؟! نمی بينيد که چگونه، خون از بازوی شوهرتان می چکد؟! آخر شما چگونه همسری هستيد؟!
ملکه : ( رو به پادشاه) خفه شو! اصلا چه کسی گفته است که تو شوهر من هستی؟!
پادشاه :  نيستم؟!
ملکه  : نخير که نيستی!
پادشاه  :  بگذار پايم به قصر برسد، حاليت می کنم!ملکه : ( به حالت دعوا به طرف  پادشاه می رود و يقه ی او را می گيرد) مثلا، چه غلطی می خواهی بکنی؟!
رئيس جمهور : ( ميانه ی پادشاه و ملکه را می گيرد) خواهش می کنم! خواهش می کنم! شايد وقت مناسبی نباشد که آدم پايش را وسط يک دعوای خانوادگی بگذارد، اما  من، به عنوان رئيس جمهوراين کشور، بايد به شما بگويم که بر اساس قانون........
" پادشاه، در حالی که از شدت خشم نمی تواند حرکاتش را کنترل کند، رو به رئيس جمهور فرياد می زند"
پادشاه : ( رو به رئيس جمهور) کدام کشور آقا؟! کدام رئيس جمهور؟! کدام قانون؟! – رو به کارگردان - آخر من نمی فهمم که اين ديگر چه جور پادشاهی کردن است؟! نه آقا! نه! اين يک توطئه است! جناب استاد! اين انصاف نيست! چطور می خواهيد که يک پادشاه واقعی باشم، وقتی که نه تاجی دارم و نه تختی و نه شمشيری! آدمکش من که بايد از من دستور بگيرد، آنجا کنار شما ايستاده است و من را تهديد به مرگ می کند! مخالف و آشوبگر مملکت، با چوب دستی اش، با وقاحت، رو به روی من ايستاده است و فلسفه بلغور می کند! هنوز هيچی نشده است، زنم روشنفکر شده است و سهمش را جدا کرده است و می خواهد ملکه ی تزئينی بشود! مردم مملکتم ، مثل هميشه نشسته اند  و منتظرند تا  ببينند که باد از کدام سو، می وزد! و توی اين شير تو شيری، اين آقا هم خودش را انداخته است وسط و صحبت از رئيس جمهوربودنش می کند!  -  رو به تماشاگران –  نگاه کنيد!  چشم هايتان را باز کنيد! اين خون پادشاه شما است که دارد قطره،  قطره، قطره،  بر زمين می چکد!
" کارگردان،  در حالی که به شدت دست می زند و ابراز احساسات می کند، به سوی پادشاه می رود"

کارگردان : ( رو به پادشاه) عالی بود! بسيار عالی بود! مرحبا! آفرين! احسنت!

" کارگردان، با دستش به آدمکش علامت می دهد. آدمکش، با اشاره ی کارگردان، از سالن خارج می شود. کارگردان، رو به افراد صحنه می کند که ناباورانه به او خيره شده اند "

کارگردان : ( رو به افراد صحنه)  متشکر و ممنون! می توانيد از صحنه بيرون بيائيد و با نوشابه، چائی و قهوه و اين جور چيزها،  از خودتان پذيرائی کنيد تا بعد، بنشينيم و در مورد قوت و ضعف کارها يتان و چگونگی برنامه ی آينده مان صحبت کنيم!
" موزيک ملايمی پخش می شود. آدمکش با ميز چرخداری که وسايل نوشيدنی و کمک های اوليه را حمل می کند، وارد سالن می شود"

کارگردان : ( رو به آدمکش) شما برويد روی صحنه و زخم پادشاه را پانسمان کنيد. البته فکر نمی کنم که زخم شان، چندان عميق باشد!آدمکش : چشم. الساعه!

" آدمکش، در حالی که غش غش می خندد، کيف وسايل اوليه را بر می دارد و می پرد توی صحنه  و می رود به طرف پادشاه.  کارگردان، در حالی که در حد فاصل صحنه و سالن، به چپ و راست، قدم می زند، شروع به صحبت می کند "

کارگردان : ( رو به تماشاگران) اما، در مورد چاقو و تهديد شدن افراد برای رفتن روی صحنه، بايد بگويم که .....پادشاه  : ( رو به آدمکش فرياد می زند)  دست به من نزن! برو کنار قاتل!
کارگردان : ( رو به صحنه) چه خبر شده است؟!
آدمکش : ( رو به کارگردان) هيچی!  نمی گذارد که زخمش را پانسمان کنم!
کارگردان : ( رو به پادشاه) دو راه بيشتر وجود ندارد پادشاه! يا پانسمان می شوی و يا کشته!  بسيار خوب! کداميک را انتخاب می کنی؟!
پادشاه : ( با ژستی، به  شوخی و به جد)  پانسمان عاليجناب! پانسمان!

" همه ی افراد می خندند و کارگردان به سخنش ادامه می دهد"
کارگردان : ( رو به تماشاگران) بعله! داشتم در مورد چاقو می گفتم.  من از بکار بردن آن چاقو، هدفی داشتم. همچنانکه  قبلا هم گفته ام، از لحظه ی پا گذاشتن به اين دنيا، برای قرار گرفتن در نقش هائی که در سر راه ما ظاهر می شوند، عامل تهديد و تطميع، نقش اساسی را بازی می کنند. مثلا، از همان دوران کودکی، می بينيم که چگونه پدر و مادر و بعد، در مدرسه و دانشگاه و بعد هم درجامعه،  لحظه به لحظه،  با تهديد و تطميع  وگاهی هم، اگر لازم شده است، با تنبيه و در مواردی هم با شکنجه، ارزش های مورد اعتقاد خودشان را در قالب شخصيت های  بخصوصی به ما، حقنه کرده اند  و ما را وادار کرده اند که نه تنها، خودمان را در آن قالب ها............
تلفن همراه کارگردان به صدا در می آيد. کارگردان، تلفن را از جيبش بيرون می آورد و با معذرت خواستن از تماشاگران و بازيگران، به گوشه ای می رود. نور عممومی خاموش می شود و نوری موضعی، کارگردان را روشن نگهميدارد و ما می توانيم، صدای طرف مقابل کارگردان را هم بشبويم:
کارگردان : ( رو به تلفن) الو..... الو ....صدا : خبر را شنيدی؟!کارگردان : کدام خبر؟صدا : بالاخره،  جولاشگائيان ، انتخابات را بردند!کارگردان: اين ها هم که می بردند، فرقی نمی کرد. سگ زرد برادر شغال است!صدا:  در هر حال،از بالا  دستور رسيده است که فعلا بايد دست نگهداريم تا قضايا روشن تر شود!کارگردان :  تکليف اين ها چه می شود؟! چکارشان کنم؟صدا : فعلا مرخصشان کن. بگو تا اطلاع ثانوی....کارگردان :  الو! .... الو!... صدا قطع شد!.... نمی شنوم!... الو....
صدا :  الو!...... صدای مرا میشنوی؟! .....الو!....کارگردان : الو!.... الو!.... الو.....  "کارگردان، با کلافگی تلفن را توی جيبش می گذارد. نور عمومی می آيد. افراد صحنه، چشم به کارگردان دوخته اند"
کارگردان : ( رو به افراد صحنه ) کار واجبی پيش آمده است.  بايد بروم. فعلا استراحت کنيد. زود بر می گردم..
 " کارگردان
 " کارگردان با عجله به طرف در خروجی سالن راه می افتد که آدمکش، او را صدا می کند"آدمکش : ( رو به کارگردان) جناب استاد!کارگردان : ( لحظه ای توقف می کند) بلی؟!آدمکش : پس، تکليف من چه می شود؟!کارگردان : چه تکليفی؟!آدمکش : در غيبت شما، از چه کسی بايد دستور بگيرم؟!کارگردان : ( لحظه ای در سکوت به آدمکش خيره می شود و سپس دست درجيب می کند و هفت تير را  بيرون می آورد و در حالی که آن را به سوی آدمکش پرتاب می کند فرياد می زند) بگير!  در غيبت من ، تا اطلاع ثانويه با همين هفت تير از تماشاگرانی که در سالن هستند دستور می گيری و آن را به بازيگرانی که در صحنه اند اعلام می کنی و هرکسی را که در برابر انجام آن دستورمخالفت ومقاومت کرد، با همين هفت تير می کشی!
آدمکش هفت تير را در هوا می قاپد. کارگردان با عجله از سالن خارج می شود. آدمکش ، هفت تير در دست، در سکوت  به جلوی صحنه می رود و متفکر رو به سالن تماشاگران خيره می شود و هم زمان با آن، نور عمومی می رود و نو موضعی، آدمکش را، روشن نگهميدارد. ملکه ، پادشاه، رئيس جمهور و مخالف، در انتهای صحنه ، درون تاريکی ايستاده اند و به آدمکش خيره شده اند. آدمکش هفت تير رارو به تماشاگران می گيرد و عامرانه می گويد: بسيارخوب! شنيديد که استاد چه گفت؟! ياالله، به من دستور بدهيد و اگر نه .....

- نا تمام